جدول جو
جدول جو

معنی دستبند زدن - جستجوی لغت در جدول جو

دستبند زدن
(زَ دَ)
بند و حلقه بر دست کسی نهادن. او را مقید کردن:
بند بر دست من کمند زده
من بر افلاک دستنبد زده.
نظامی.
، حلقه زدن. پره زدن. دایره بستن:
گرد آن بزمۀ پرندزده
کبک و دراج دستبند زده.
نظامی
لغت نامه دهخدا
دستبند زدن
تكبيل اليدين
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به عربی
دستبند زدن
Handcuff
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به انگلیسی
دستبند زدن
menotter
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به فرانسوی
دستبند زدن
ใส่กุญแจมือ
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به تایلندی
دستبند زدن
fesseln
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به آلمانی
دستبند زدن
надіти наручники
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به اوکراینی
دستبند زدن
zakładać kajdanki
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به لهستانی
دستبند زدن
给戴手铐
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به چینی
دستبند زدن
algemar
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به پرتغالی
دستبند زدن
ammanettare
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
دستبند زدن
esposar
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
دستبند زدن
handboeien
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به هلندی
دستبند زدن
memborgol
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
دستبند زدن
ہتھکڑی لگانا
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به اردو
دستبند زدن
হাতকড়া পড়ানো
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به بنگالی
دستبند زدن
kuweka pingu
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به سواحیلی
دستبند زدن
kelepçe takmak
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
دستبند زدن
수갑을 채우다
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به کره ای
دستبند زدن
надеть наручники
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به روسی
دستبند زدن
לשים אזיקים
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به عبری
دستبند زدن
हथकड़ी लगाना
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به هندی
دستبند زدن
手錠をかける
تصویری از دستبند زدن
تصویر دستبند زدن
دیکشنری فارسی به ژاپنی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دستبرد زدن
تصویر دستبرد زدن
دزدی کردن، چیزی را ربودن، غارت کردن
حمله و هجوم بردن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
نغمه سرائی کردن. نغمه سرودن. آواز خواندن. آواز دردادن. سرود خواندن:
یکی نغز دستان بزد بر درخت
کزآن خیره شد مرد بیداربخت.
فردوسی.
هزاردستان دستان زدی بوقت بهار
کنون همی نزند تا درآمدست خزان.
فرخی.
هزاردستان امروز در خراسان است
به مجلس ملک اینک همی زند دستان.
فرخی.
کجا گلی است نشسته است بلبلی بر او
همی سراید شعر و همی زند دستان.
فرخی.
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
گهی ساغر زدند و گاه چوگان
گهی دستان زدند و گاه پیکان.
(ویس و رامین).
گر زاغ سیه باغ ز بلبل بستاند
دستان نتواند زدن و نادره الحان.
ناصرخسرو.
همچو بلبل لحن و دستانها زنند
چون لبالب شد چمانه و بلبله.
ناصرخسرو.
به باغ عرعر بی جان همی کند حرکت
بشاخ بلبل بی رود میزند دستان.
مسعودسعد.
هزاردستان گفتی که میزند دستان.
مسعودسعد.
بفضل و عدل معروفی بر آن جمله که در عالم
زنند از فضل و عدل تو به بستان بلبلان دستان.
سوزنی.
چون به دستان زدن گشادی دست
عشق هشیار و عقل گشتی مست.
نظامی.
این همه دستان عشقش می زنم
و آن دودستی فارغ از دستان من.
سعدی.
، لاف زدن:
تو رستمی بگه حمله پیر زال جهان
چگونه پیش تو دستان زند به مردی سام.
خواجو
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ دَ)
دست در کمر یکدیگر حلقه کردن و رقصیدن:
تا گه روز قند می خوردم
با پری دستبند می کردم.
نظامی.
ساعتی دستبند میکردند
بر سمن ریشخند می کردند.
نظامی.
، بند کردن پنجه بر کمر حریف در کشتی. به کار بردن فنی از فنون کشتی:
برو تا ببینی که پولادوند
بکشتی همی چون کند دستبند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَ)
دزدیدن. به نهانی دزدیدن از جائی، غارت کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). چپاول کردن، تصرف کردن، حمله کردن. هجوم بردن
لغت نامه دهخدا
تصویری از دستان زدن
تصویر دستان زدن
نغمه سرودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بند زدن
تصویر دست بند زدن
بند و حلقه بر دست کسی نهادن، او را مقید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستبرد زدن
تصویر دستبرد زدن
دزدی کردن چپاول کردن، تصرف کردن، حمله کردن هجوم بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دستان زدن
تصویر دستان زدن
((دَ. زَ دَ))
سرودن، نغمه خواندن
فرهنگ فارسی معین